آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

وقتی آرمان اولین شیطونیشو انجام میده!

سلام قند نبات     پیروز داشتم عکس دایی رو میکشیدم که شما طبق معمول غر غر میکردی، منم تورو برداشتم و گذاشتمت روی زیر اندازت و خودمم پهن زمین شدم... واسه خودت غان و غون میکردی که من پاشدم برم کاترمو بیارم برای تراشیدنه مدادم!! به  ناگاه دیدم که یه آقای فوضوله فسقلی داره سعی میکنه عکس دایی رو از رو زمین برداره!!! عکسای جیگیلی رو در حین ارتکاب جرم اونم یواشکی میذارم...الهی قلبونش بلم انقدر خوشم اومد داره این کارو انجام میده که نگووووو ... البته از شدت علاقه کمی چلوندمش این فسقلیان رووووو حالا آیکون عکس کو!!!! چه بساطی داریما...بی نینی وبلاگ شم هر دفعه مدلش تغییر میکنه... وقتی هم نینی گولو م...
31 ارديبهشت 1393

5 ماهگی آقا پسرمون

سلام سلااااااااام                           دیروز رفتیم دکی....27 اردیبهشت 5 ماهت تموم شد عزیییییییییییییییییییییزم 8400 وزنت بود جوجو خپلووووو...همه جاتو معاینه کرد و جیگر طلا همه چیت رو براه بود ...دکی پرسید به کی رفته این توپول موپول گفتم به باباش گفت نه اصلا!!!!!! به خودم رفتی قربونت برم...هرکی میخواد بگه کپی باباشه من دیگه حرصم درنمیاد!!!بعععله کچل خان دیگه از اون موقع دمر نشدی...تنبل !!! هر چی تقلا هم میکنیم گرد میکنی برمیگردی سر جات!!! ما هم عنان از کف داده و حسابی حرص میخوریم!! هی گهواره ای میچرخی و از جات تکون میخوری ولی فعلا از سینه خیز خبر...
28 ارديبهشت 1393

روز مرد مبارک

سلام مرد من پسرم اگر بدانی چه کسی،کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است “پدرت” را می پرستی . . . روز پدر مبارک  مردای زندگیه من خییییییییییییلی دوستون دارم...پسر کوچولوی من ایشالله پدر شدنت عزیزکم!!!!بوس بوس   ...
24 ارديبهشت 1393

پسرک زبل خان

سلام گله پسر عسل مسل چطوری؟؟؟؟؟هر روز که میگذره خوشگلتر و شیرینتر و بااااامزه تر میشی....14 اردیبهشت یعنی حدودا تو سن 4 ماه و نیمی در یک حرکت سلحشورانه ی دیگر به صورت کاملا یهویی دمر شدی رو شکمت ........ منو میگییییییی چشام چهارتا شده بود خونه مامانی اینا هم بودیم دایی و خاله و مامان جونم کلی واست ذوق کردند. همچین دوان دوان دوربینو بغل کردم از تمامه زوایا ازت عکس گرفتم و این لحظه تاریخی رو ثبت کردم!!! ایشالله سینه خیز و چهار دست و پا و راه رفتنتو ببینم عشقمممممممم....جونه مامان از چشمات شرارت میباره اگر میبینی قراره زود راه بیفتی و به زحمت بیفتی خونه رو کن فیکون کنی بییییییییی خیال چه کااااریه دیرتر راه بیفت! هان؟ لا اقل متمدن باش به و...
19 ارديبهشت 1393

عکس با در و دافیا

سلااااااام سیستم نینی وبلاگ گویا عوض شده....اییییییش خیلی وقت بود که میخواستم عکسای خوشگل از تو و پارمیس و مهسا رو بذارم... این قیافه آرمانه بینه در و دافیا مهسا دختر عمه زهرا و پارمیسم نوه عمه فاطمه است...دو تا دخمل سیفید میفیده خووووووووووشگل....پسرک ناز من کلی عکسای قشنگ با این ناناسا انداخت و منم زوووووود عکسارو کنار هم چیدم و گذاشتم اینجا....نوه های خانواده پدری یکی از یکی دیگه با مزه تر و شیطونترند....جای مهرزاد کوچولومونم خااااااالیه ...                                                    ...
13 ارديبهشت 1393

دست خوردن آرمانی!!!!

سلام قند عسل ....تاج به سر.... گوگولی پسر....قربونه پسر ...فدات بشم....جیگره منی ...عزیز منی چاقالو ماقالو!!!!! اینا یه تیکه از  جملاتیه که وقتی بیدار میشی بهت میگم و توام با اون دهنه خووووشگلت برام میخندی...آرمان دوست دارم برم تو دهنت زندگی کنم واسه خودم....دلم میخواد مماختو گاز بگیرم...نمیدونم چطوری احساساتم رو نسبت به کله گوگولی مگولیت ابراز کنم!!! به قوله این مامان همه چی دونا دوره دهانیت فرا رسیده اونوقت یعنی چی؟؟؟ یعنی این ....   یعنی همچین با فشار و تقلا پستونک رو پرت میکنی اونور تا دستاتو بخوری که نگو!!!! انقدر زور داری نمیشه دستاتو از دهنت بکشم بیرون!!! کلا اعجوبه ای شدی در این زمینه، همینطوری که بغلت کردم ی...
8 ارديبهشت 1393

یه بازیه واقعی

سلام نفس 3 اردیبهشت ساعت 2 نصف شب! آرمان تازه سرحال شده بود باز گذاشته بودمش که یکم پاهاش هوا بخوره تا اومدم از جلوش رد شم لبخند موزیانه ای زد، متوجه داستان شدم، آقا دلش بازی میخواست... قبلا به پیشنهاد دوستان یکی دوبار باهاش دالی موشه بازی کرده بودم اما خیلی میترسید!!! این دفعه دورتر وایسادم و با یه پارچه جلوی صورتمو میپوشوندم و بر میداشتم...نتیجه خیییییلی خوب بود...صدای آرمان خونه رو برداشته بود...چنان ذوقی کرده بود که دیگه جیغ میزد...بچم طفلی دیگه نمیدونست چطوری خوشحالیه خودشو نشون بده...اولین باری بود که از دستش از ته دل میخندیدم...یک ساعت انواع ژانگولر بازیا رو براش درآوردم و اونم قهقهه میزد.. ساعت 3 از خستگی یهو چشاشو بست...
4 ارديبهشت 1393
1